داستان و تلنگر

آمار مطالب

کل مطالب : 1892
کل نظرات : 71

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 77
باردید دیروز : 184
بازدید هفته : 392
بازدید ماه : 3412
بازدید سال : 193820
بازدید کلی : 518518
تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : سید محمد سیداصیل
تاریخ : پنج شنبه 1 آبان 1393
نظرات

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه سربازهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد...

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود، زندگی بدی داشت. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

"شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

سربازها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما...

مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهنی بر تن نداشت...

 

 

 

پس از يک تماس تلفنی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد. او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد.

او مردی را ديد که در راهرو رفت و آمد می کرد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، مرد داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم...

پدر با عصبانيت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟

پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم، از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم... شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است... پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد... برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه... ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا...

پدر زمزمه کرد:

نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است...

عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد... خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد... و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد...

پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟

پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد :

پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد... وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود... و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

 

 

پیرمرد عاشق

پیرمرد صبح زود از خانه بیرون امد.پباده رو در دست تعمیر بود در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان ماشینی به او زد.به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.پس از پانسمان زخم ها پرستاران از او خواستندکه اماده شود تا از استخوان هایش عکسبرداری شود.پیرمرد به فکر فرو رفت و یکباره از جا بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت.به پرستاری که می خواست تا مانع رفتنش شود گفت که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستار سعی کرد او را برای ماندن و ادامه درمان قانع کند ولی موفق نشد.از پیرمرد دلیل عجله اش را پرسید!در جواب گفت زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به انجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود.پرستار گفت اصلا نگران نباشید.ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر میرسید.پیرمرد جواب داد: متاسفم!او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمیشناسد.پرستار با تعجب پرسید: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید در حالی که شما را نمیشناسد!؟...پیرمرد با صدایی ارام و غمگین گفت: اما من که میدانم او کیست .

 

 

 

پیام چارلی چاپلین:

چارلی چاپلین خطاب به دخترش گفت:تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را به کسی نشان نده هیچگاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمیفهمد گریان نکن قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یه نفر باشه به او بگو تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم ....زیرا به خدا اعتقاد و به تو نیاز دارم .
 
 
 
 
 

کودک

پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در اغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش میکنم به داد این بچه برسید ماشین بهش زد و فرار کرد پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمیشناسم خواهش میکنم عملش کنید من پولشو تا شب براتون میارم پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد....گفت: این قانون بیمارستانه باید پول قبل از عمل پرداخت بشه .اما صبح روز بعد دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت.....و چقدر زود دیر می شود!

 

 

 

 

قضاوت

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا  دخترک خودشو جمع و جور کرد سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدایی لرزان گفت:بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هایش میزد تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترتو سیاه و پاره نکن؟ها؟ فردا مادرتو میاری مدرسه میخوام باهاش در مورد بچه ی بی انصباطش باهاش صحبت کنم! دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد بغضش رو به زحمت قورت داد و اروم گفت خانم مادرم مریضه...اما بابام گفته اخر ماه بهش حقوق میدن اونوقت میشه مامانمو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که دیگه شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای منم یه دفتر بخره تا دیگه دفتر های داداشمو پاک نکنمو و توش بنویسم اونوقت قول میدم مشقامو خیلی تمیز بنویسم  معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت:بشین سارا و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد .

 

 

اگر...

اگر نمی توانی اقیانوس باشی دریا باش اگر نه رودخانه باش و اگر نمی توانی رودخانه باشی نهری کوچک باش اما هیچگاه مرداب نباش نهری باش جاری زلال و مهربان و با جوشش زیبایت زندگی را به همه هدیه کن چون وقتی حرکت می کنی هم زنده ای و هم به دیگران زندگی می دهی سبزه های کنار نهر را دیده ای چه زیبا چشم را نوازش می دهند و ماورای پروانه های لطیف و زیبا هستند این ها به خاطر سخاوت و مهربانی نهر کوچک اما جاریست پس تو هم با الهام از این رود کوچک جاری شو و بدان خدا در همه حال با توست

منبع:

http://lahoti.blogfa.com

 

 


تعداد بازدید از این مطلب: 720
موضوعات مرتبط: تلنگر , ادبیات , داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








********به وبلاگ من خوش آمدید********* خدایا مرا ببخش / مرا فهمی ده تا فرامین وحکمت هایت را درک کنم/ و مرا فرصتی دیگر برای بهتر بودن ده تا دستهاو زبان تو شوم . آمین یا رب العالمین


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود